عزیزم سلام، نمیدانم وقتی این نامه را میخوانی دقیقا کجا هستی و در چه حالی.. اما من امشب، شاید هزاران کیلومتر دورتر از تو در آپارتمان کوچکی تنها نشستهام و خاطراتی که حتی دورتر از این فاصلهی هزاران کیلومتری بین من و توست، نمیگذارند بخوابم. خاطراتی ممنوع که خودم بارها با تاکید برایت توضیح دادهام باید فراموششان کنی و زندگی جدیدی را بی«من» برای خودت بسازی! و امشب این خاطراتِ دورِ ممنوع خواب را ازمن گرفتهاند.
عزیزم، مرا ببخش که مکررا تو را عاشقانه "عزیزم" صدا میزنم. همانطور که میدانی من هیچوقت آدم کاملی نبوده ام و امشب اهمیتی نمیدهم که ممکن است درست در همین لحظه، کس دیگری خالصانه تو را اینگونه خطاب کند. بگذار امشب، مرا با خودش به گذشته ببرد. به زمانی که این واژه متعلق به من بود و نه هیچکس دیگر.
نمیتوانی حدس بزنی از آن دنیای زیبا و رنگینی که برای خود داشتیم دلم برای چه چیزی بیشتر از همه تنگ شده است:
«درانتهای روز، خسته از کار طولانی در آغوشم خوابیدهای. من دلم میخواهد ساعتها حرف بزنیم، دلم میخواهد صدایت را بشنوم، دلم میخواهد وقتی تار مویت را از پیشانیت کنار میزنم چشمانت از شیطنت برق بزند. ولی تو چشمانت را میبندی و میگویی خستهای. میگویی دلت میخواهد سرت را روی بازوی چپم بگذاری و بخوابی. میگویی حتی برایت مهم نیست که دست من در این حین خواب برود و من میخندم. موهایت را نوازش میکنم و میگذارم آرام بگیری.
اما میدانی که نمیتوانم زیاد رومانتیک باقی بمانم!
بنابراین، برای اینکه به تو نشان بدهم رفتارت کودکانه است و حس لجبازی تو را تحریک کنم، شروع میکنم با لحنی بچگانه برایت زمزمه کردن:
یه موش بودش کوچولو گاز میزدش به هلو
هلو رو خوردو در رفت با دُمب گربه ور رفت
گربه میومیو کرد موشه رو هپلی هپو کرد
وقتی شروع به خواندن میکنم با چشمان بسته لبخند میزنی و ناخنهایت را در دستم فرو میکنی اما خط آخر که خوانده میشود چشمانت را باز میکنی، لبانت را غنچه، بین ابروهایت یک چین عمیق میفتد و کودکانه اعتراض میکنی که دوست نداری گربه موش را هپلیهپو کند!
من بلند میخندم و برایت، مثل همیشه منطقی، توضیح میدهم که طبیعت موشها و گربهها همین است. تو این منطق را دوست نداری. تو لالایی کودکانهای را که موشها در آن به دام بیفتند، دوست نداری و من نمیدانم چگونه میشود تو را راضی کرد که نمیتوان به موشها و گربهها فهماند که باید مسالمتآمیز در کنار هم زندگی کنند.
پریشانی تو مرا متعجب میکند. نمیدانم باید مثل یک ناز دخترانه خریدارش باشم یا جدا برای بدست آوردن آرامش تو کاری انجام بدهم!
دیگر میلی به خواب نداری. عاقبتِ موش کوچولو شیرینی خواب را از تو میگیرد و من باز هم موفق نمیشوم یکی از خواستههای سادهی تو را برآورده کنم.
و امشب، رویای من این است که تو، دیگربار، خسته و رنگپریده پس از یک روز کار سنگین و طولانی، سرت را روی بازوی چپم بگذاری و من همانطور که دست چپم کمکم خواب میرود، برایت هدیهای داشته باشم که غافلگیرت کند.
دوباره لالاییام را برایت میخوانم:
یه موش بودش کوچولو گاز میزدش به هلو
هلو رو خوردو در رفت با دمب گربه وررفت
گربه میو میو کرد دوید و دنبالش کرد
موش پریدو قایم شد گربه خپل کنف شد
و تو، همانطور با چشمان بسته لبخند بزنی، با ذوق ناخنهایت را در دستم فرو کنی و بعد آرام، با خیالی آسوده از بازی موش و گربه دستانت را دور گردنم حلقه کنی و صورتت را به سینهام نزدیکتر تا گرمی نفسهایت را حس کنم و ضربان قلبت را بشنوم.
عزیزم، هیچکدام از آن نقشههایی که کشیده بودیم جامه عمل نپوشید و من حتی گوشهای از آرزوهایی را که برای خوشبخت کردن تو در سر میپروراندم به حقیقت مبدل نکردم. انسان نمیتواند همیشه موفق باشد اینطور نیست؟ شاید برای توجیه خودم از تئوریهای دیگران استفاده میکنم، نمیدانم. اما مطمئنم تو تنها کسی هستی که بدون گفتن همه حرفهایی که میخواهم بگویم، ولی نمیتوانم، مرا میفهمی! و یا حتی فراتر از آن، مرا میبخشی.
من دیگر قادر نیستم هیچکدام از آن رویاهایی که برایت تصویر کرده بودم از نو زنده کنم. آنها برای همیشه مُردهاند. و همچنان نمیتوانم تمام تلخیهایی را که تو به هیچ عنوان استحقاقش را نداشتی و متحمل شدی جبران کنم. این باعث میشود یاسی وجودم را پر کند و با بدبختی غیر قابل وصفی به این نتیجه برسم که هیچچیز خوبی برایت به یادگار نگذاشتهام و این برای یک مرد بسیار دردناک است.
پس امشب برای اولینبار در زندگیم دست به شاعری زدم و با اینکه سرانجام همیشگی موش و گربه را میدانم، فقط به بهای بدست آوردن یک لبخند تو، آخرین لبخند تو برای من، لالاییام را از نو میخوانم تا تو آسوده به خواب روی. بیغم و بدون «من».